داستان نوجوان | روزهای بی‌من
  • کد مطالب: ۱۳۷۹۲۵
  • /
  • ۱۳ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۰:۳۸

داستان نوجوان | روزهای بی‌من

لحظه‌ای که منتظرش بودم بالأخره فرا رسید....

بهاره قانع نیا - لحظه‌ای که منتظرش بودم بالأخره فرا رسید.

آقای کریمی هر یک ساعت توی گروه مدرسه بخشنامه‌ی بازگشایی مدارس را بارگزاری می‌کرد و زیرش می‌نوشت:

والدین گرامی،
لطفا توجه بفرمایید!

از ابتدای آذرماه همه‌ی کلاس‌های دبیرستان نصر به صورت حضوری و با نصف ظرفیت (یعنی در ۲گروه و به صورت روزدرمیان) برگزار خواهد شد. لذا از شما بزرگواران عاجزانه تقاضا دارم برای واکسیناسیون فرزند دلبندتان اقدامات لازم را مبذول دارید. هم‌چنین توجه داشته باشید که در همان جلسه‌ی اول، به همراه داشتن کپی کارت واکسن برای درج در پرونده ضروری است.
با احترام، کریمی
مدیر دبیرستان‌ پسرانه‌ی نصر، نوبت اول
***
گوشی را مثل یک سند مکتوب دستم‌ گرفتم و رفتم سمت مامان. دیدم طبق معمول افتاده است به جان خانه و دارد همه‌جا را برق می‌اندازد.
آهسته صدایش کردم: «مامان!» اما انگار نشنید.

دل توی دلم نبود. خیلی دوست داشتم بدانم‌ نظر مامان درباره‌ی بازگشایی مدرسه‌ام چیست.

همان‌طور که به مامان ‌‌و کارهایش نگاه می‌کردم، در خیالاتم چهره‌ی سرخ و‌ خشمگینش را تجسم کردم که‌ با قاطعیّت می‌گفت: «لازم نکرده! اجازه نمی‌دهم با سلامتی‌ات بازی کنی. اسم مدرسه رفتن را دیگر جلو من نمی‌آوری! واکسن زدی که زدی! باز هم دلیل نمی‌شود بفرستمت توی دهان شیر!»

از وحشت این فکرها و خیال‌های تلخ، ضربان قلبم به ۲۰۰رسید.

مامان، دست‌کش‌های لاستیکی صورتی‌رنگش را از گیره‌ی کنار ظرف‌شویی آویزان کرد و با مهربانی گفت: «جانم پسرم! چیزی شده؟ چرا یک ساعته گوشی‌به‌دست مثل مجسمه خشکت زده؟ خط و خبر جدیدی رسیده؟»

نفسم را مثل آهی کوچک و غمگین بیرون دادم و گفتم: «گروه مدرسه رو چک کردین؟!» مامان خودش را مثل باد رساند کنارم. بی درنگ گوشی را از دستم قاپید و گفت: «نه وا...! خیر باشه ان‌شاءا...! چیزی شده؟» از واکنش عجیب مامان جا خوردم و گفتم: «نه به خدا! چی می‌خواسته بشه؟!»

مامان چرخی زد و خودش را به مبل نارنجی کنار هال رساند. لبه‌ی مبل نشست و با اضطراب گفت: «دلم ریخت به خدا حافظ‌جان! یک لحظه فکر کردم گفته‌اند مدارس حضوری شده.» و بعد با صدای بلند پیام آقای کریمی را خواند.

چند ثانیه چنان سکوتی بینمان برقرار شد که ماندم چه کنم. مامان ناگهان با خوشحالی دست‌هایش را به هم زد و گفت: «چه سورپرایزی! بهتر از این نمی‌شه!» با ناباوری مامان را نگاه کردم

به هر واکنشی فکر می‌کردم جز این! با تردید پرسیدم: «شما خوشحال شدین یا یک واکنش عصبی نشون دادین؟!»

مامان صدایش را نازک کرد و با حالی از سر شوق گفت: «واکنش عصبی؟! چه چیزها یاد گرفتی تازگی! وای، حافظ‌جان! اگه بدونی چه حالی دارم! خدا الهی سازنده‌ی این واکسن‌ها رو خیر بده. الهی دیگه هیچ‌وقت روی مریضی و‌ بیماری رو نبینیم. چه ۲سال سختی رو‌ گذروندیم. هنوز مونده‌م چه‌جوری تحمل کردم.

راست گفته‌ن «سلطان صبر، مادر!». آخ! فکرش رو‌ بکن! صبح بیدار شم، تو خونه نباشی، همه‌جا مرتب باشه، روی مبل‌ها هیچ لباسی ولو نشده باشه، توی سینک و روی کابینت‌ها ظرف‌های کثیف ردیف نباشن، تلویزیون و مودم اینترنت خاموش باشه! وای خدا! چه چایی دم کنم بخورم من توی سکوت و آرامش!»

مامان همان‌طور یک‌روند از رؤیاهایش می‌گفت، از باز شدن مدارس و روزهای بی‌من! من هم با بغض و تعجب نگاهش می‌کردم. چندبار دهانم را باز کردم که بگویم: «مامان‌خانم، من فقط قراره چند ساعت اون هم روزدرمیان برم مدرسه‌!»

اما ترجیح دادم سکوت کنم و دنیای زیبایی را که برای خودش به تصویر کشیده است خراب نکنم. باورم‌نمی‌شد در این ۲ سال توانسته بودم تا این اندازه مامان را کلافه کنم که این‌طور از نبودنم و ندیدنم حتی برای چند ساعت ذوق کند.

سرم را انداختم پایین. گرفته و دمغ به سرامیک‌های سفید و براق کف خانه نگاه کردم. کمی حق را به مامان و خستگی‌هایش دادم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.